اشعار چمر

آرزو بیرانوند آرزو بیرانوند 2 مرداد · آرزو بیرانوند ·

سروده آرزوبیرانوند

 

تقسیم شدم بین دو احساس عجیب

یک سمت بهشت و طرفی خوردن سیب

انگار زمان یک حلزون بود و مرا

می برد به دالان فضاهای غریب

صد بار تو را یاد خودم آوردم

گفتم که: مبادا بخوری باز فریب!

ابلیس! و تکرار همان بازی تلخ

می زد به دلم با هوسی سرخ لهیب

تکرار به آن شکل که می دانی نیست

یک بار فراز است و یک بار نشیب!

ای وای خدا! میوه ممنوعه من

یک باور تلخ است نه شیرینی سیب!

 

"یک خاطره گم شده در طوفانم

آواره تر از کولی سرگردانم

وقتی غزلم نغمه دلتنگی توست

دف می زند احساس تو در دستانم

روحم وطن حادثه های زخمیست

تنها تو شدی معجزه درمانم

هر بار که در صورت من می میری

دور نفسم آینه می گردانم

ای عشق! دل تنگ مرا باور کن

هر چند که لبخند زده چشمانم

بگذار که مهمان تو باشم امروز

اندازه این چند غزل می مانم..."

 

آرزوبیرانوند

 

انگار در این شهر کسی شیدا نیست!

مجنون نشو ای دل خبر از لیلا نیست

گه گاه نسیمی به تنم می پیچد

افسوس! که از ناحیه دریا نیست

می ترسم از احساس خودم بنویسم

بگذار بگویند: دلش با ما نیست

از غربت من فاصله ها بی خبرند

پیغامبر بی طرفی اینجا نیست؟

ای عشق خودم را به تو پس خواهم داد

پیداست کسی مثل خودم تنها نیست

وقتی غزلی آینه گردان تو نیست

بگذار بمیرم وطنم اینجا نیست!

 

.....

ما فریب کوسه ها را خورده ایم

گول چشمانی نه زیبا خورده ایم

با وجود زم زمی از ادعا

تشنه ایم و آب دریا خورده ایم

باز هم اخبار بد داریم از عشق

چشم زخم از قاصدک ها خورده ایم

باز باران با غضب باریده و

زیر باران سخت سرما خورده ایم

روزه ای را بی اذان وقت غروب

 گوشه دنج مصلا خورده ایم

دور ماندیم از خدا از بس که ما

غصه دیروز و فردا خورده ایم

جای سالم بر تن این شهر نیست

زخم حتی از خودی ها خورده ایم!

تا زمانی که جدا از صخره ایم

تکه سنگی خرد و تیپا خورده ایم

باید از خواب زمستانی پرید

هر چه خوردیم از همین جا خورده ایم!

 

.....

عطر تو نفس های پر از قصه بادست

پیراهن من دل به نفس های تو دادست

معشوق منی گر چه دلم عشق بلد نیست

عشقت به سر هر که تو را دیده زیادست

با غربت تلخی که به ما ارث رسیدست

تنها دل یک شاپرک سوخته شادست

تن پوش تو عشق است و غزل دگمه ندارد

این جامه کمی بر تن این شهر گشادست

من تشنه دریای تو ام  غربت آبی!

آبی که طلب کرده ام این بار مرادست!

.....

 

 

در باغچه های نگران جای تو خالیست 

وقتی که نباشی نفس برگ خیالیست 

رفته ست زمستان و شده آب تن آدم برفی

تنها اثر مانده از او چشم زغالیست 

با اینکه بهار آمده از نو گل باغم خبری نیست!

دل خوش کنک خانه من غنچه قالیست 

پیغام به یارم برسانید غزل های پریشان

اینجا همه چیزیش به جز دوریت عالیست 

گفتند: چگونه ست دلت ساخته با این همه دوری؟!

من سوخته ام در تب تو این چه سوالیست ؟!

ای موج غزل پوش من! ای خاطره رود! کجایی؟

در خانه دریایی من جای تو خالیست 

 

،......

این شعر تقدیم میشود به شاعران بیصدا

 

آفتاب آمده اما نه برایت امروز

اه چرا این همه ابریست هوایت امروز!

شاعر شهر سکوت و غم تو میداند

که چرا این همه گنگ است صدایت امروز

مثل حلاج تو را با غزلت دار زدند

کورکورانه وبا نام خدایت امروز!

خوب بهای غزلت پیر هن تنهاییست

بس که ارزان شده انگار! بهایت امروز

می شوی آتشی از غیرت و می سوزد شهر

آنچنان که غزلت سوخت به پایت امروز

زیر خاکستر این شهر نمی روید جز

دشتی از لاله خون رنگ به جایت امروز...!

 

......

 

 

دلم گواهی داد که جز تو راهی نیست

که آب این دریا نصیب ماهی نیست

تمام وزن عشق اگر نباشی تو

بدان عزیز من به قدر کاهی نیست

گلی که در بهمن بروید از خاکش

نصیب عمر او به جز تباهی نیست

دلم گرفته دوست! اگر چه میدانم

که عمر آدم جز دمی وآهی نیست

در این بساط سرد نمانده جز آهم

دمی پناهم باش که سرپناهی نیست

اگر کسی دستش به خونم آلودست

زمین گنه کار است بر او گناهی نیست...

 

.....

کبوتری که کشته شد جز تو وطن ندارد

شهید رزم عاشقی غسل و کفن ندارد

در این عبور زمهریر از شریان احساس

کسی لباس عاشقی جز تو به تن ندارد

دو قاصدک! وبی صدا نامه رسان عشقند

بدون تو حنجره ای نای سخن ندارد

تو رفته ای وسایه ام در به در نگاهت

بدون چشم های تو سایه بدن ندارد

حریر ابر تیره ای خیمه زده به شهرم

کسی خبر ز رفتن سایه ی من ندارد

کبوتری که در قنوت از قفسش رها شد

بدون قبله فرصت بال زدن ندارد!

 

......

 

آفتاب آمده اما نه برایت امروز

اه چرا این همه ابریست هوایت امروز!

شاعر شهر سکوت و غم تو میداند

که چرا این همه گنگ است صدایت امروز

مثل حلاج تو را با غزلت دار زدند

کورکورانه وبا نام خدایت امروز!

خوب بهای غزلت پیر هن تنهاییست

بس که ارزان شده انگار! بهایت امروز

می شوی آتشی از غیرت و می سوزد شهر

آنچنان که غزلت سوخت به پایت امروز

زیر خاکستر این شهر نمی روید جز

دشتی از لاله خون رنگ به جایت امروز...!

 

 

دلم گواهی داد که جز تو راهی نیست

که آب این دریا نصیب ماهی نیست

تمام وزن عشق اگر نباشی تو

بدان عزیز من به قدر کاهی نیست

گلی که در بهمن بروید از خاکش

نصیب عمر او به جز تباهی نیست

دلم گرفته دوست! اگر چه میدانم

که عمر آدم جز دمی وآهی نیست

در این بساط سرد نمانده جز آهم

دمی پناهم باش که سرپناهی نیست

اگر کسی دستش به خونم آلودست

زمین گنه کار است بر او گناهی نیست...

 

من وتو از جوانه ها دو سهم پیر برده ایم

از عاشقانه و غزل فقط فریب خور ده ایم

شبیه آن کبوتری که بال زخم خورده داشت

امیدوار بوده و در آشیانه مرده ایم

چه فصل صادقانه ای! درخت ها برهنه اند

جوانه های سبز را به سادگی شمرده ایم

به جز دو سهم نیمه جان که قسمت من وتو بود

هر آنچه عاشقانه شد به باغبان سپرده ایم

نترس عشق پاک من!که باغبان بخیل نیست

شنیده از جوانه ها دو سهم پیر برده ایم 

 

 

لیلی و مجنون اگر ماییم صحرا کو؟

ماهی دریا اگر ماییم دریا کو؟

هر شب از کابوس تنهایی نمیخوابم

یا رب آن رویای آبی رنگ فردا کو؟

طبل دارد می زند دیوی که در شهر است

پس صدای نی لبک های پری ها کو؟

چشم کوری می کشد ما را بی راهه

ما کجا اینجا کجا؟! چشمان بینا کو؟

آنچه می بینم فقط تصویری از زشتیست

آه از این دنیا پس آن دنیای زیبا کو؟!

هر چه دارد می کشد دنیا ز دست ماست

ما کجا مجنون کجا؟افسون لیلا کو؟

 

 

آنقدر که من عاشقم و مست کسی نیست

دور عسل سفره من جز مگسی نیست

آن عشق که لافش زده شد در همه شهر

با بازی تصویر و صدا جز هوسی نیست

ای عشق! به هر در که زدم باز نکردند

انگار در این مهلکه فریاد رسی نیست

شیرینی لبخند در این کوچه بی رحم

اندازه شیرینی آلوی گسی نیست!

باید بپرم از لب این بام پریشان

تا گرد پر و بال خیالم قفسی نیست

پیوند غریببست میان من و پاییز

جز مهر برای غزلم هم نفسی نیست!

 

 

ما فریب کوسه ها را خورده ایم

گول چشمانی نه زیبا خورده ایم

با وجود زم زمی از ادعا

تشنه ایم و آب دریا خورده ایم

باز هم اخبار بد داریم از عشق

چشم زخم از قاصدک ها خورده ایم

باز باران با غضب باریده و

زیر باران سخت سرما خورده ایم

روزه ای را بی اذان وقت غروب

 گوشه دنج مصلا خورده ایم

دور ماندیم از خدا از بس که ما

غصه دیروز و فردا خورده ایم

جای سالم بر تن این شهر نیست

زخم حتی از خودی ها خورده ایم!

تا زمانی که جدا از صخره ایم

تکه سنگی خرد و تیپا خورده ایم

باید از خواب زمستانی پرید

هر چه خوردیم از همین جا خورده ایم!

اشعار چمر

آرزو بیرانوند آرزو بیرانوند 2 مرداد · آرزو بیرانوند ·

اشعار آرزوبیرانوند

"فال شوم"

آرزوبیرانوند

این قهوه دیگر از دهان افتاده است

بیچاره فالم که در آن افتاده است!

این روزها از بس سکوت است و سکوت

قلب صدایم از تکان افتاده است

حتی گل سرخی که  معشوق من است

از چشم های باغبان افتاده است

راز دل دیوانه ی من مدتی-ست

چون سنگ دست کودکان افتاده است

تا خواستم عاشق شوم گفتند که:

دندان عقل شاعران افتاده است

از دار دنیا یک ستاره داشتم

آن هم ولی از آسمان افتاده است!

انگار دارد جلد بامم می شود

جغدی که فالم شکل آن افتاده است"

 

خشکیدن گلدان لب دیوار قشنگ است؟!

یا بر لب یک فاحشه سیگار قشنگ است؟!

این دام برای چه کسی پهن شد این بار؟

پرپرزدن مرغ گرفتار قشنگ است؟!

تاریخ اگر خون دلی بود که خوردیم

این بار هم از نو شده تکرار! قشنگ است؟!

من دوست ندارم که تو را دوست بدارم

اقرار به عشق از سر اجبار قشنگ است؟!

وقتی که حقیقت به تو چشمک زده آیا

دیوانه بگو! این همه انکار قشنگ است؟!

آرزوبیرانوند

با این همه وقتی که دلت عاشق چیزیست

دلواپسی لحظه دیدار قشنگ است!

آن شاخه گلی را که شب حادثه چیدیم

از دفتر این خاطره بردار! قشنگ است...

سکه یک رو شادی و یک رو غم است

تا نیفتد پشت و رویش مبهم است

عشق شیرین است اما عشق من!

میوه های تلخ و شیرین در هم است

طعم خرمایی که امشب می خورم

تلخی پس لرزه شهر بم است!

هیچ می دانی چرا عاشق شدم؟

چون دلم حس کرد یک چیزی کم است

موج پشتش از غم زخمی که خود

می زند بر پیکر دریا خم است

زخم های تازه گاهی وقت ها

روی زخمی کهنه مثل مرهم است

فکر می کردم که آدم مبتلاست

عشق اما مبتلای آدم است!

اشعار چمر

اشعار چمر

آرزو بیرانوند آرزو بیرانوند 2 مرداد · آرزو بیرانوند ·

سروده ارزوبیرانوند

 

"

مهمان نبودم عشق من لبخند کافی بود

یک استکان چای بدون قند کافی بود

باور کنی یا نه! فقط یک بار دیدارت

تا گریه های من بیاید بند کافی بود

حتی همان لبخند شیرین دم رفتن

با آنکه سیب از شاخه غم کند کافی بود

رفتی قسم خوردی که با لبخند برگردی

قولت بدون آیه و سوگند کافی بود

من سالها تنها تو را در خواب می دیدم

شاید برای من همین پیوند کافی بود!

دیرآمدی اما برای روح گندم زار

رگبار های آخر اسفند کافی بود

گفتی که:این لبخند ها کافیست یا قهری؟

گفتم:عزیزم قهر سیری چند؟!...کافی بود

 

"نخواب! شهر خسته ام..."

چقدر این چراغ ها شبیه آفتاب نیست!

نخواب! شهر خسته ام,هنوز وقت خواب نیست

درون کوچه های تو پرنده پر نمی زند

در انتظار چیستی؟! کسی به در نمی زند

بیا به خاطر خدا به این ترانه گوش کن

من عاشقانه گفته ام تو عاقلانه گوش کن

دلم گواه می دهد که چشم عشق کور نیست!!

دوباره فاتحه نخوان! کسی درون گور نیست

بهای خون ریخته فقط طناب دار نیست

همیشه کوچ سارها نشانه ی بهار نیست

دو قطره خون لخته از دلم عبور کرده است

مقابلم در آینه کسی ظهور کرده است

کسی که چشم های او شبیه خاطراتم است

کسی که بعد ثابت جهان بی ثباتم است

چقدر می شود به این نگاه مست دل نباخت؟

چقدر می شود که با دروغی عاشقانه ساخت؟

من از همیشه ساختن دلم به سوختن خوش است

به گوش های عاشقت غزل فروختن خوش است

اگر درون کوچه ات پرنده پر نمی زند,

اگر کسی به ریشه ات به جز تبر نمی زند

ولی من شکسته دل به پای تو نشسته ام

بایست روی پای من! دخیل عشق بسته ام

نخواب! شهر خسته ام هنوز وقت خواب نیست

دعای دیگری بخوان! که عشق بی جواب نیست

 

......

غزل خوان تنها چه بی طاقتی!

شبیه نفس های یک ساعتی

برای کسی نیمه گم شده

برای من گم شده عادتی

چه شد قهرمان غزل های سرخ

که افتادی از پا به این راحتی؟!

مگر میوه باغ من تلخ بود

که پس دادی آن را به بی حرمتی؟

نگو ماهی ات اهل دریا نبود!

نگو اهل مرداب و کم جراتی!

هنوز از غزل های تو جاری است

خروشانی رود پر قدرتی

برای کسی که تو را دوست داشت

عزیزم هنوز آخرین فرصتی!

 

......

انگار زمان با دل کم طاقت من نیست

حتی گذر ثانیه ای قسمت من نیست

ای کاش بدانی! به خدا عمر زمان هم

اندازه یک لحظه غم غربت من نیست

*********

مهمانی دل بود به صرف غم و چایی

یک لحظه ملاقات ویک عمر جدایی!

احساس نکردی که کسی پشت سرت بود؟

او سایه من بود که می گفت:کجایی؟!

 

.....

سکوت کرده ای رفیق! سکوت سهم ما نبود

سکوت اگر چه حرف داشت به خوبی صدا نبود

دل شکسته کسی وبال گردن تو نیست

چه بی هوا دلم شکست! ولی نه بی هوا نبود

کسی که شیشه دل ترانه مرا شکست

صدای بی محبتش برایم آشنا نبود

رفیق! زندگی همین دو روز  های و هوی نیست

وگرنه عمر غاز ها به کوچ مبتلا نبود

هزار بار گفته اند: "چرا سکوت میکنی؟"

مگر همین سکوت تلخ جواب این چرا نبود؟!

سکوت کرده ام رفیق! سکوت زخم کهنه ایست

کبوتر صدایمان از اولش رها نبود!

 

*************

 

گفته بودی خانه ام را زود پیدا میکنی

خسته ام از بس که تو امروز و فردا میکنی

یوسفت را می دراند نابرادر مثل گرگ

وای بر بی غیرتی! داری تماشا می کنی؟!

غیرتت را چند دادی کاسب ارزان فروش-

که برادر بودنت را ساده حاشا میکنی؟!

تا خرت را بگذرانی با فریب از روی پل

باز یوسف را نصیب گرگ صحرا می کنی!

شهر در آتش بسوزد چون اتاقت سالم است

شک ندارم گوشه ای شکر خدا را می کنی

آه! بی دردی خودش درد است آخر نا رفیق!

تو چگونه با چنین دردی مدارا می کنی؟!

 

.....